خاقانی شروانی
از مجموعه: غزلیات
رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن
گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن
عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه
زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن
عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر میزنند
زینهار ای سیمگون گوی گریبان درفکن
نیکوان خلد بالای سرت نظّارهاند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن
تن که باشد تا به خون او کنی آلوده تیغ
زور با عقل آزمای و پنجه با جان درفکن
کفر و ایمان را به هم صلح است خیز از زلف و رخ
فتنهای ساز و میان کفر و ایمان درفکن
آخر ای خورشید خوبان مر تو را رخصت که داد
کز خراسان اندر آ، شوری به شروان درفکن
شاید ار سرنامهٔ وصل تو نام دیگر است
مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن